سخن هفته

 

 

 

بود سقايی مر او را يک خری

گشته از محنت دوتا چون چنبری

 

پشتش از بار گران چون جان ريش

عاشق و جويان روز مرگ خويش

 

مير آخر ديد او را رحم کرد

کاشنای صاحب خر بود مرد

 

پس سلامش کرد و پرسيدش ز حال

کزچه اين خر گشت دوتا همچو دال

 

گفت از درويشی و تقصير من

که نمی يابد خود اين بسته دهن

 

گفت بسپارش به من تو روز چند

تا شود در آخور شه روزمند

 

خر بدو بسپرد و آن رحمت پرست

در ميان آخور سلطانش بست

 

خر ز هر سو مرکب تازی بديد

با نوا و فربه و خوب و جديد

 

خارش و مالش مر اسبان را بديد

پوز بالا کرد و کای رب مجيد

 

نه که مخلوق توام گيرم خرم

از چه زار و پشت ريش و لاغرم

 

شب ز درد پشت و از جوع شکم

آرزومندم بمردن دم به دم

 

حال اين اسبان چنين خوش با نوا

من چه مخصوصم به تغذيب و بلا

 

ناگهان آوازه پيکار شد

تازيان را وقت زين و کار شد

 

زخمهای تير خوردند از عدو

رفت پيکانها در ايشان سو به سو

 

از غزا بازآمدند آن تازيان

اندر آخر جمله افتاده سِتان

 

پايهاشان بسته محکم با نوار

نعلبندان ايستاده بر قطار

 

می شکافيدند تن هاشان به نيش

تا برون آرند پيکانها ز ريش

 

آن خر آن را ديد و می گفت ای خدا

من به فقر و عافيت دادم رضا

 

زان نوا بيزارم و زان زخم زشت

هرکه خواهد عافيت دنيا بهشت

 

مولانا  - مثنوی - دفتر پنجم

 

 

صفحه اصلی

 

 

هفته قبل