بخش اول - صفحه دوم
در برخی روايتها گفته میشود که وقتی اوسويی قصد کرد تا برای دوره عبادت بيست و يک
روزه خود به بالای کوه کوراما برود، به دوستان خود میگويد که
اگر من بعد از اين دوره برنگشتم کسی را برای پايين آوردن جسد من بفرستيد. من بايد
به آنچه که قصد کردم دست پيدا کنم. در واقع اوسويی مانند تمام افرادی که در فرهنگ
شرق به تعاليم روحانی کشيده میشوند به دنبال روشنشدگی
يا ساتوری بود.
آنچه اوسويی از تجربه روشن شدگی
خود تعريف می کند اين است که در يک مراقبه عميق نوری را ديدم که به طرف من میآمد.
اول خواستم تا فرار کنم ولی بعد با خودم گفتم که تو عهد کرده بودی بميری يا به آنچه
میخواهی برسی بنابراين بنشين و هرآنچه که هست را دريافت کن. وقتی اين نور به من
برخورد کرد بيهوش شدم و هنگامی که به هوش آمدم حس کردم آنچه را که میخواستم يافتهام.
اوسويی بعد از پايان دوره
مراقبه خود به پايين کوه حرکت میکند. در راه برگشت زمين میخورد و
وقتی دست خود را روی ناحيه آزرده قرار میدهد متوجه میشود که به سرعت گرم شده و
درد آن خيلی زود کاهش پيدا میکند. او با خود میگويد: اين يک معجزه است.
يکی از کافههايی که در پايين کوه قرار دارد
در پايين کوه به کافهای میرود
تا تجديد قوا کند و غذايی بخورد. کافهدار به ديدن افرادی که مانند اوسويی به بالای
آن کوه میروند عادت داشت و بنابراین وقتی اوسويی وارد شد غذای بسيار سبک و سادهای
جلوی او گذاشت تا روزه خود را بشکند. وقتی زن کافه دار غذای اوسويی را آورد، او
متوجه شد که زن به خاطر درد دندان پارچهای را به دور صورت خود بسته است. اوسويی اجازه
میخواهد تا دست خود را روی صورت زن و دندانی که درد میکند بگذارد. بعد از چند
دقيقه درد دندان ساکت میشود. او با خود میگويد: معجزه دوم.
اوسويی به سراغ استاد خود در
صومعه پايين کوه میرود و شرح آنچه را که گذشته تعريف میکند. آنچه استاد از او میخواهد اين است که به هنگام درمان مردم شفای روح، جسم و ذهن آنها را باهم در نظر
بگيرد.
صفحه قبل صفحه بعد
|